حتما بخونید ، واقعا زیباست
دیـدنی ها و خواندنـی های جـالب
عکس و مطالب جالب روزانه
ما يه مشتری داريم تو دفترمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش  رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم  مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه  آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2  تا از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط  ما مردا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم)
خلاصه اينکه رسيد به  اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت  کرده همسر رسميش نبوده واينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن  با  هم  بودن و يک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه.

اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين  دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش  يک  همسري بد هست ) آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان  گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما  فهميد که جريان چيه) حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز   بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت  بود، و با ارزش، وقتي  به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه  مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ  مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت  رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي  حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد  پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش  رو به دست بيارم، هميشه مي تونم  شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش  بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون  کتاب نفيس  و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني  که خوب اينکه تعهدي  نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا  جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه، پس اگر واقعاعاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه هات  رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از  تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که  براش شمعي روشن کني و يه ROAST BEEF  خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش روتوي دستت  گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم ( 5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف  بيشتر دنيا هم گشتن.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 4 آذر 1390برچسب:جالب,همسر,همخونه,عشق,دوست,دوستی,
ارسال توسط nazanin